یاد ایام

ساخت وبلاگ
****

(یادش به خیر، صبح از خواب بیدار می شدم

بیکار برا خودم می چرخیدم تو خونه، عید بود، شادی بود

سر ظهر غذا آماده، می خوردم، می رفتم دوباره می خوابیدم

بعدازظهر بیرون با دوستا یه چرخی میزدم)

- داری با خودت حرف میزنی؟

- نه! چطور؟

- آخه لبات می جنبید، یه خنده ملیحی هم بود رو لبات

- داشتم برای خودم داستان می بافتم

-لابد داستان خوبیه، ادامه بده

یادم اومد، همیشه مادربزرگم وقتی که با کسی حرف نمیزد

به گوشه ای خیره میشد، 

بعضی اوقات اشک میریخت

بعضی اوقات لبخند میزد

چه زود پیر میشن آدمها

شگفت آور...
ما را در سایت شگفت آور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baale-parvaz بازدید : 94 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 3:49